یه 19 ام دیگه.....
فرستادمت خونه مامان جون تا راحت بتونم اسباب و اثاثیه رو جمع کنم و با کمک های تو کارام عقب نیفته.....یادش به خیر دوسال پیش بود و انگار همین دیروز بود که اومدیم اینجا...خیلی کوچولو بودی...خیلی....تازه می تونستی سینه خیز بری و از یه سرمای وحشتناک یه خونه خیلی بزرگ تو کرج فرار کردیم و برگشتیم تهران تو یه خونه کوچیک.....تو تمام پیشرفتهات رو تو همین خونه کوچیک کردی و بزرگ شدی.چقدر برای بدنیا اومدنت برنامه ریزی کرده بودیم که همه چی روبراه بشه...اتاقت این شکلی باشه و اون شکلی ولی انگار همه چی بدتر شد و خدا خواست بهمون بگه که همیشه همه چیز اونطوری که دوست دارید پیش نمیره و اینجا تو این دنیا من همه کاره ام نه شما......یه سال و اندی دیگه رو هم باید تحم...